داستان
داستان

کاش میدونستی جهانم بی توالف نداره
منوي اصلي
صفحه اصلي
پروفايل مدير
عناوين وبلاگ
آرشيو وبلاگ
پست الكترونيكي

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید من پوریا17سالمه واین وبلاگم موضوع خا30 نداره هرچی باشه میذارم واگروبلاگ خواستیدپیام بگذارید
آرشيو
مرداد 1392
تير 1392
نويسندگان
پوریا
کد هاي جاوا

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 8
بازدید کل : 18566
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

جزای عشق7  <-PostCategory-> 

من تنهاشده بودم! نهالي که غرور و زندگيش به باد رفته بود! نهالي که ديگه حتي همون چند تاتيکه چوبي هم که ازش باقي مونده بود توي آتيش روزگار سوخته بود! حساب ساعت ودقيقه ازدستم دررفته بود.فکر اينکه آخرين اميدم به اين زندگي، ايليا، منوگذاشته بود ورفته بود داغونم ميکرد! بعد از گذشت چندين ساعت گريه ام به قوت دقايق اول باقي بود! انگار تموم بغض هاي اين 24واندي سال داشت دونه دونه ميشکست!

هوا تاريک شده بود که صداي دراومد.باهمون صورت خيس وچشم هايي که پف کرده بود سرم رو آوردم بالا ونگاهم افتاد توي نگاه سبز ايليا که از شيشه هم بي حس تر بود! ديدنش بااينکه منو نميديد ولي آرومم کرد! همين که فهميدم منو نزاشته وبره، همين که هنوزم برميگشت به اون خونه برام کافي بود! اشکام روپاک کردم وبرگشتم توي خلوت خودم تا خلوتش رو بهم نزم! برعکس من که بعد از چند روز حسابي داغون شده بودم اون همونجوري مونده بود! انگار نه انگارکه اتفاقي افتاده وتنها چيزي که عوض شده بوداين بودکه منو نميديد!

اين قضيه عذاب آور بود ولي بهتر از اين بودکه از حضورش محروم باشم! با اينکه ديگه بامن نبود، بااينکه ديگه منو تو محبت چشماش غرق نميکرد اما همين که بود وميتونستم بودنش رواز بوي عطر يخش حس کنم برام کافي بود! باديدنش گريه ام بند اومده بودو دوباره خلسه ي بي فکري به سمتم هجوم آورد! اينکه به هيچ چيزي فکر نميکردم و ساعت ها به يه نقطه خيره ميشدم ديونه کننده بود! ميدونستم که يکم ديگه اگه اين وضعيت بگذره ديوونه ميشم!

دلم نميخواست اين بي فکري ادامه پيداکنه سرهمين موضوع ضبط رو باکمترين صداي ممکنش روشن کردم:

حالا که اميد بودن تودرکنارم داره ميميره

منم گريه ي ممتد نصفه شب و دوباره دلم ميگره

حالاکه نيستي وبغض گلوم روگرفته چه جوري بشکنمش

بيا وببين دقيقه هايي که نيستي اونقدره دلگيره که داره از غصه ميميره

عذابم ميده اين جاي خالي زجرم ميده اين خاطراتا

فکرم بي تو داغون وخسته است کاش بره ازيادم اون صداتو

عذابم ميده عذابم ميده

منم واين جاي خالي که بي توهيچ وقت پرنميشه

منمو اين عکس کهنه که ازگريه ام دلخور نميشه

منم واين حال و روزي که بي تو تعريفي نداره

منم واين جسم توخالي که بي توهي کم مياره

عذابم ميده اين جاي خالي زجرم ميده اين خاطراتا

فکرم بي تو داغون وخسته است کاش بره ازيادم اون صداتو

عذابم ميده عذابم ميده

تا خوابتو ميبينم ميگم شايد وقتش رسيده

بيخوابي ميشينه توي چشمام مهلت نميده

نه

دوباره نيستي تو شعرام حرفي واسه ي گفتن ندارم

دوباره نيستي وبغض گلوم و ميگيره باز کم ميارم

حالا که اميد بودن تودرکنارم داره ميميره

منم گريه ي ممتد نصفه شب و دوباره دلم ميگره

حالاکه نيستي وبغض گلوم روگرفته چه جوري بشکنمش

بيا وببين دقيقه هايي که نيستي اونقدره دلگيره که داره از غصه ميميره

عذابم ميده اين جاي خالي زجرم ميده اين خاطراتا

فکرم بي تو داغون وخسته است کاش بره ازيادم اون صداتو

عذابم ميده عذابم ميده

محسن يگانه ميخوند واشک من روجاري ميکرد. باحرکات گهواره اي بدنم وگريه هايي که صورتم رو خيس کرده بود ميخواستم خودم رو آروم کنم ولي صداي در متعجبم کرد.از گوشه ي درسرک کشيدم وديدم که آرزو مات ايليا جلوي در وايستاده.ايليا گفت: باکي کارداريد؟

ـ ن...نهال!

ـ توي اتاقشه! اين روگفت ودوباره برگشت سرجاي هميشگيش. آرزوکه هنوز از بودن يه مرد توي خونه ي من توي شوک بود.اومد توي اتاق. سريع صورتم رو پاک کردم که اشکام رو نبينه. وارد اتاق شد ودر روبست. روبه روم نشست وگفت: تواين خونه چه خبره؟

با پوزخندگفتم: خيلي زود داري ميپرسي رفيق!

ـ اين لندهور کيه؟

ـ کسي که دوسش دارم و شده ملکه ي عذابم!

ـ نهال! ميگي اينجا چه خبره يانه؟

نگاهش کردم. چشماش بوي نگراني ميداد! خسته شده بودم بس که سرمو به سردي ديوار تکيه داده بودمو اشک ريخته بودم! سرموگذاشتم روي شونه ي آرزو با هق هق هاي باقي مونده توي گلوم تمام ماجرا رو براش گفتم.اشک ميريختم وميگفتم بلکه سبک شم! آرزو مثل خواهرم بود! تنهاکسي بود که تمام اين يک سال نگرانم ميشد وبه فکرم بود! پس حالا هم تنها کسي بودکه به درد دلم گوش ميداد.

حرفام که تموم شد سرم رواز شونش برداشتم و نگاهش کردم.صورتش خيس بود.با شصتم اشکاش رو پاک کردمو گفتم: توچرا گريه ميکني؟

ـ هيچي! ياد بدبختياي خودم افتادم!

باپوزخندگفتم: مگه تو بدبختي هم داري؟

سرش رو تکون دادوگفت: حالا ميخواي چي کارکني؟

ـ نميدونم!

ـ اون ميخوادچي کارکنه؟

ـ اونم نميدونم!

ـ چرا براش توضيح نميدي؟

ـ نزاشت! گفت حتي نميخواد صدامو بشنوه!

ـ غلط کرده! نميشه که حرفاي تو رو نشنيده قضاوت کنه! پسره ي...

ـ آرزو!

ـ هان؟

ـ اون هرچي باشه، هرچقدر بد باشه شوهرمه! دوسش دارم!

ـ ديوونه اي ديگه!

ـ آره! ديوونه ام!

ـ بميرم برات! اين رو بابغض گفت. درحالي که سعي ميکرد صداش نلرزه ادامه داد: قيافه ي خودت رو توي آيينه ديدي؟ توي اين چند روزه شدي پوست و استخون! پاشو يه آبي بزن به صورتت تامن بيام!

ـ کجا؟

ـ ميرم يه چيزي درست کنم بخوري!

ـ نميخواد! ميل ندارم!

ـ بيخود! بايد بخوري!

ـ نرو آرزو! خلوتش روبهم نزن!

ـ همين که ليچار بارش نميکنم بايد بره خداشم شکرکنه!

ـ خواهش ميکنم!

ـ توبرو صورتت روبشور، زياد لفتش نميدم! يخچالت رو يه سرچ ميکنم هرچي دم دست بود ميارم!

ـ آخه....

ـ بحث نکن ديگه! بلند شو! اين رو گفت واز دراتاق زد بيرون.چون در رو باز گذاشت صداي سوال جواب هاي ايليا تا توي اتاق مياومد: چيزي ميخوايد؟

ـ ميخوام يه چيزي ببرم نهال بخوره! شماکه اصن به فکر نيستيد!

صداي پوزخند ايليا بلند شدو من به زور جلوي شکستن دوباره ي بغضم روگرفتم.

ـ ميخوايد شب بمونيد؟

ـ اشکالي داره؟

ـ اگه خانوادتون بدونن ،نه!

ـ من بار اولم نيست شب پيش نهال ميمونم! شما تازه وارديد به اين خونه!

دلم نميخواست آرزو اينجوري با ايليا حرف بزنه! ولي شايد هم موقعه اش بودکه يه نفر رفتارش روبه رخش بکشه! شايد زمانش رسيده بودکه يکي بهش بگه داري اشتباه ميکني!

رفتم توي دست شويي وبه قيافه ي خودم نگاه کردم. چشمام پف کرده بود و قرمز ومتورم بود. پوست صورتم لطافت هميشگيش رواز دست داده بود وبه نظرم هم لاغرتر شده بودم. صورتم رو شستم وسعي کردم ديگه به هيچي فکرنکنم. از دست شويي که اومدم بيرون صداي آرزو بلند شد: نهال؟ بيا بيرون! آقاتون تشريف بردند بيرون!

ـ بيا تو اتاق!

ازگوشه ي درسرک کشيدو گفت:چرانمياي بيرون؟

ـ اون بيرون يه جورايي شده دنياي اون! نميخوام وارد حريمش بشم!

ـ يعني چي؟ ميخواي خودت رواينجا حبس کني؟

ـ بحث نکن آرزو!

ـ خيلي خوب! چند دقيقه بعد با ظرف نوني که ديگه خشک شده بودو پنير وسبزي برگشت. گفت: چندوقته به آشپزخونت سرنزدي؟ بوي کپکيدگي کباباي توي يخچال خونه روبرداشته بود! الهم دلله هم که هيچي توي يخچالت پيدا نميشه!

ـ من که گفتم ميل ندارم!

ـ اگه به ميل تو باشه، هيچ وقت هيچي نميخوري!بعد يه لقمه برام درست کرد وگفت: بگير!

لقمه رو ازش گرفتم و بهش نگاه کردم.وقتي ديد دارم بازي ميکنم ونميخورم گفت: چته تو؟ دنيا به آخر رسيده؟ بخدا نهال حتي اگه اينم ولت کنه انقدر موقعيت هاي بهتري برات هست! چرا اينقدر خودتو اذيت ميکني؟

ـ دوسش دارم آرزو! ميتوني بفهمي؟

ـ چرا ازاول بهش نگفتي؟

ـ ميترسيدم!

ـ ازچي؟

ـ ازاينکه بزاره بره!

ـ يعني از وضعيت الانت بدتر ميشد؟

ـ آره! ميدونم! حماقت کردم! حماقت!

ـ باهاش صحبت کن!

ـ گوش نميده!

ـ گوش نده! به زور باهاش حرف بزن! بهش بگو که قصد تو چيزي نبوده که اون فکر ميکنه! اگه ميگي که دوست داره، اگه واقعا سه ماه بخاطر تو برنگشته فرانسه ميبخشتد!

ـ من بهت ميگم گوش نميده تو ميگي براش توضيح بده؟

ـ ميخواي من باهاش حرف بزنم!؟؟

ـ نه نه!

ـ دِ خوب اينجوريم که نميشه!

ـ بس کن! آرزو! اگه اومدي حالمو بدتر کني اصلا برو!

ـ من هيچ کجا نميرم!

ـ پس ديگه چيزي نگو!

آرزو صبح بعد از اينکه ايليا اومد ومثل جنازه روي مبل خوابش برد رفت. توي اون هواي سرد دلم نيومد همونجوري بخوابه! از توي اتاق براش پتو وبالشت آوردم.نخواستم بيدارش کن سر همين بالشت رو گذاشتم کنارشو پتو روکشيدم روش.موهاش بهم ريخته توي صورتش بود وچهره اش رو مثل پسربچه ها کرده بود.چقدردلم براش تنگ شده بود! چند روز بودکه درست وجسابي نديده بودمش! چون ديدم خوابه و حالا حالا ها هم بيدار نميشه نشستم روي مبل کناريش و زل زدم توي صورتش.صداي گريه ام روخفه کرده بودم که بيدار نشه.

خدايا! من چرا محروم بودم از اين آدم؟ چرا کنارم بود وباهام غريبه بود؟ مگه نميدونست چقدر بهش احتياج دارم؟ مگه نميدونست که بدون اون هيچي نيستم؟ خدايا اين چه عدالته که تو داري؟ چرا بايد زندگي من اينجوري باشه؟؟؟چرا ؟چرا؟

داشتم اين سوال ها رو باگريه ازخودم ميپرسيدم که ايليا تکون خورد.سريع دويدم توي اتاق که منو نبينه! دلم نميخواست بفهمه تمام اين مدت مات صورتش بودم.

ايليا صبح ها ازخونه ميزدبيرون و نزديکياي غروب برميگشت. کار من هم شده بود گريه کردن! بار آخري که ديدمش به نظرلاغر شده بود. انگار اون هم مثل من غذاي درست وحسابي نميخورد. ميدونستم که اينجوري نميشه زندگي کرد. بايد هرچه زودتر با اين موضوع کنار مي اومدم! بايد برميگشتم به زندگي وسعي ميکردم خودم، خودم رو ببخشم! ميدونستم اگه خودم خودمو نبخشم ايليا هم نميبخشه!

ساعت 6 بود و بوي قورمه سبزي خونه رو پرکرده بود .اين اولين غذايي بودکه بعد از 2 هفته حضور ايليا توي خونه ام ميپختم! ميدونستم منو نبخشيده ولي بايد سعي خودم رو ميکردم. بايد خودم رو بهش نزديک ميکردم! بايد بهش ميگفتم که اشتباه کردم! بايد ازش عذرخواهي ميکردم.

بعد از حموم يه بلوز کاموايي کرم رنگ که يقه شل بود با يه جين قهوه اي سوخته پوشيدم و وسفره روچيدم. ميدونستم که ايليا کم کم سروکلش پيدا ميشه.

ساعت 7 بودکه اومد. بهش سلام کردم ولي مثل هميشه جوابي نشنيدم. با بيشترين سر وصداي ممکن ظرف ها رو ميچيدم.ميخواستم بفهمه که غذا پختم وبياد توي آشپزخونه، هرچند که با اون بويي که من راه انداخته بودم به اين کارها نيازي نبود. چند دقيقه اي رو پشت ميز منتظر نشستم تا بياد ولي خبري نشد. همونجوري روي مبل نشسته بود وداشت تلويزيون تماشا ميکرد. غذا داشت يخ ميکرد. من فقط بخاطر اون غذا پخته بودم و اون هيچ توجهي نداشت. از روي صندلي بلند شدم و پشت اپن وايستادم. بغضم رو قورت دادم و گفتم: ن...نمياي ...شام بخوريم؟

وصداي بي حسش بود که با قاطعيت جواب داد: غذا خوردم!

اين يعني اينکه کارايي که ميکني هيچ اهميتي برام نداره! يعني اينکه هنوز آتش بس اعلام نشده! تمام شور و شوقم گرفته شد! بيحال پشت ميز نشستم و با غذام بازي کردم. ديگه هيچ اشتياقي واسه هيچ کاري نداشتم! غذا ها رو برگردوندم توي ظرف وگذاشتم توي يخچال و برگشتم به حريم خودم! به اتاقي که دنياي منو از دنياي ايليا جدا ميکرد.

ديگه نميخواستم گريه کنم! ميخواستم مثل خودش بيتفاوت باشم. ميخواستم يه جوري رفتار کنم که بدونه ديگه اين داستان واسه من هم اهميتي نداره! هرچندکه دلم ساز کاملا مخالفي ميزد. تموم شب بابغضي که تا گلوم بالا مياومد جنگيدم و نزاشتم بشکنه. نزديکي هايي صبح بود که خوابم برد. بي اينکه توي طول شب گريه کرده باشم!

ساعت 12 بود که از خواب بيدار شدم. سکوت خونه خبر از اين ميداد که ايليا خونه نيست. ازجام بلند شدم و خواستم برم دست شويي که قابلمه هاي روي گاز منو کشوند توي آشپزخونه. برنج دست خورده شد و بود وظرف کثيف توي سينک ميگفت که ايليا از غذام خورده ولي يادش رفته آثارش رو پاک کنه! ناخودآگاه لبخندي روي لبهام نشست! اين واسم کلي معني داشت! انگار جون دوباره توي وجودم ريخته شده بود!

بايد به ايليا نزديک تر ميشد! بايد ازش ميخواستم که منو ببخشه! بعد از خوردن يه صبحانه ي مفصل شروع کردم به تميز کردن خونه. بخاطر اينکه دوهفته کسي دستي به سر و روي اين خونه نکشيده بود همه جارو گرد وخاک گرفته بود. تميز کاري خونه حتي بعد از خوردن يه ناهار سرپايي هم ادامه داشت!! بعد از تميز کاري نوبت غذا بود. بايد يه چيز خوشمزه درست ميکردم. يه چيزي که مثل قورمه سبزي حسابي بو داشته باشه تا ايليا نتونه مقاومت کنه!

از حال خودم خنده ام ميگرفت! اينکه يک روز حسابي بهم ريخته و دمقم وکارم گريه است ويک روز ديگه مثل امروز اينقدر سرخوشم!

مواد کباب تابه اي رو داشتيم.سرهمين تصميم گرفتم که کباب درست کنم.خودم هم خيلي دوست داشتم وميدونستم که ايليا هم بدش نمياد. زير لب آهنگ ميخوندم و غذا درست ميکردم. ساعت 6 بود وبايد آماده ميشدم که ايليا بياد! رفتم توي اتاق ويه بلوز قرمز خوش دوخت که حسابي تنگ بود با يه شلوارک جين مشکي پوشيدم. يکم آرايش کردم و موهام رو جمع کردم بالا.به خودم توي آيينه نگاه کردم. چقدر با نهالي که چند روز پيش بخاطر گريه ي زياد زير چشماش گود افتاده بود فرق داشتم! چقدر کارهاي ايليا ميتونست روي من تاثير بزاره! يه حرکت به اين کوچيکي وبي اهميتي منو از اين روبه اون رو کرده بود! با اين حال نميدونستم که چرا بي محلي ميکنه!

چيدن سفره تموم شده بود که ايليا اومد.انگار چند ثانيه از ديدن من توي اون سر و وضع جا خورد. اما سريع همون ژست شيشه اي خاص خودش رو گرفت وبعد از درآرودن پالتوش روي مبل نشست! ديگه نمي خواستم منتظر بمونم که خودش بياد! ميخواستم خودم برم وبهش بگم که منو ببخشه! ميخواستم ازش بخوام که برگرده وبزاره دوباره زندگيمون رو شروع کنيم!

اولين قدم روبه سمتش برداشتم که تلفنش زنگ زد: الو....سلام عزيزم!...چطوري قربونت برم؟....آره عالي بود! ...کي؟.....فردا؟....باشه حتما! براي شام ديگه؟....ميام قوربونت برم! .... اِم! يه لحظه صبر کن.... .

روش روکرد سمت من که داشتم باچشماي گرد شده نگاهش ميکردم وگفت: چيزي مي خواي؟ بروتو اتاقت ديگه!

پاهام ياري نميکرد! اين کي بودکه ايليا اون رو عزيزم صدا ميزد؟ کي بودکه براي فردا شام دعوتش ميکرد؟ کي بودکه ايليا حتي نميخواست من حرف هاشون رو بشنوم؟؟؟ باکمک ديوار خودمو رسوندم به اتاقم! انگار يه پتک گنده خورد بود توي سرم که اونجوري تلوتلو ميخوردم! هضم حرف هاي ايليا برام سنگين بود! هضم لبخندي که وقتي داشت باتلفن حرف ميزد روي لبهاش بود!

من بخاطر ايليا اون شب شام درست کرده بود، ميخواستم باهاش صحبت کنم که منو ببخشه ولي اون...! داشتم به مرض جنون ميرسيدم! يعني کي اينقدر زود جا منو توي دلش پر کرده بود؟ چطور تونسته بودکه باوجود من باکس ديگه اي...! حتي فکر کردن بهش ديوونم ميکرد! چه برسه به اينکه بخوام باورکنم!

نفهميدم که اشک هام کي گونه هام روخيس کرده بود! باپشت دست وباحرص پاکشون کردم و باخودم گفتم:اين آدم حتي لياقت گريه کردن روهم نداره! ذهنم پراز افکار ضدو نقيض بود! از يک طرف ميگفتم که ايليا نميتونه اينکارو بامن بکنه واز يک طرف حرفهاي ايليا پشت تلفن داغونم ميکرد!

تمام طول شب رو توي اتاق راه رفتم و بلندبلند باخودم فکر کردم! حتي گريه کردن هم نميتونست غليان درونيم رو بخوابونه! انقدر راه رفتم انقدر حرف زدم انقدر گريه کردم که ازخستگي بيهوش شدم!

حتي دلم نميخواست که ازخواب بيدار بشم! دلم ميخواست بخوابم! يه خواب ابدي! ازاون خواب هايي که مثل خلسه هيچ فکر مزخرفي آزارت نميده! ساعت 10 بود که خواب نقابش رو از روي سرم برداشت ودوباره تلخي واقعيت زير دندوناي زندگيم خودش رو به نمايش گذاشت! ظرف هاي غذا دست نخورده روي ميز بود ، برنج خشک شده بود ودور کباب هاکلي مگس جمع شده بود!

طاقت ديدن اون همه زحمتي که ديشب کشيدم و رسيد به اينجا رو نداشتم! با حرص ميز رو چپه کردمو ميون صداي خورد شدن ظرف وظروف روي ميز بغضي که به زور نگهش داشته بودم ترکيد!

سرگيجه داشتم انقدر زياد که نميتونستم روبه روم روببينم! دستمو گرفتم به اپن وسعي کردم چندتا نفس عميق بکشم! ولي بخاطر گريه ام نتونستم وبه سرفه افتادم.صداي ايليا توي مغزم ميپيچيد وحالم رو بدتر ميکرد: سلام عزيزم!...چطوري قربونت برم؟....آره عالي بود! ...

چطور تونسته بود با من اين کارو بکنه؟ چطور تونسته بود منو زير پاي غرور لعنتيش له کنه؟ مگه نمي گفت عاشقمه؟ مگه دوسم نداشت؟ مگه بخاطر من سه ماه نمونده بود ايران؟؟؟حالا چرا داشت اينجوري ميکرد؟ همه ي حرفاش دروغ بود! دروغ!

با همون سرگيجه وسياهي چشم بدون اينکه حتي بخاطر رفتن شيشه ها توي پام خم به ابرو بيارم برگشتم سمت اتاق وچون چهارچوب درو نديدم مستقيم رفتم توي چهارچوب! نه درد سرم ونه حتي سوزش پام برام اهميت نداشت.فقط دلم ميخواست بميرم! گوشه ي اتاق نشستم و سرم رو تکيه دادم به سرديه ديوار.دوباره مغزم خالي شده بود! دوباره رسيده بودم به خلا! به تهي! نگاهم روي نقطه اي که حتي خودم هم درست نميدونستم کجاست خيره بود وسعي ميکرم هق هقي که تموم بدنم رو ميلرزوند رو تمومش کنم!

سردم بود اما از تو داشتم آتيش ميگرفتم! تموم دست وپام کرخت شده بود.احساس ميکردم که هرچي جون توي بدنمه گرفته شده! چشمام آروم آروم روي هم رفت و يه چيز لجز و چسبناک مثل قير تموم درزهاي ذهنم رو پرکرد.

ـ نهال؟؟؟...نهال!...بازکن چشماتو... نهال....؟ صدا انگار از فاصله ي 100 کيلومتريم مي اومد. يه صدايي مثل سوت ممتد تموم ذهنم رو پرکرده بود.حتي جوني واسه باز کردن چشمم رو نداشتم. احساس ميکردم هيچ خوني توي بدنم جريان نداره.

سرم مثل يه کوه سنگين بود واين سنگيني زماني که چيزي جسم نيمه جونم رو از روي زمين بلند کرد بيشتر معلوم شد.دلم ميخواست از درد جيغ بکشم! درد داشتم ولي نميدونستم کجام دردميکنه! سرم؟ پام؟ بدنم؟ نه نه! منشا درد معلوم نبود! يه جايي بين سياهي وسفيدي داشتم جون ميدادم. دلم ميخواست اگه اين ديگه آخر کارمه همه چيز زودتر تموم بشه! تحمل اون صداي سوتي که تموم گوشم رو گرفته بود نداشتم!

داغ بودم! مثل يه کوره! مثل آتيش ميسوختم و هزيون ميگفتم. صدايي که برام آشنا نبود باز هم اومد: نهال....نهال....

تموم توانم روجمع کردم ولاي چشمامو روباز کردم.ولي انقدرکم که فقط درفاصله ي چند سانتي متري صورتم روميديدم! همه چيز تار بود! انگار دنيا رنگش رو از دست داده بود. هر جسمي که توي دايره ي ديدم بود بي شکل وبي مفهموم بود. داغي درونم هرلحظه بيشتر ميشد. انگار ميخواست تموم وجودم رو خاکستر کنه!

آتيش درونم هرلحظه شعله ورتر ميشد که خنکيه خوشايندي توي پاهام پيچيد. انگار يه چيز جاري بين پاهام ول ميخورد.يه چيزي که مثل ماهي با انگشتاي داغ وملتهب پام بازي ميکرد. خنکي از رويه پام شروع شد وبه سرزانوم رسيد.همين خنکي داشت التهاب درونم روکمتر ميکرد.

بعد از اينکه تمام داغي پام گرفته شد خنکي لذت بخش به صورتم رسيد.يه چيز نرم روي صورتم کشيده ميشد ودرعرض چند دقيقه بخاطر داغي بدنم تمام آبي که روي پوستم مينشست تبخير ميشد.انگار يه کسي درست مثل مادر داشتم تيمارم ميکرد!

مادر...مادر...چقدر وجود مادر دوست داشتنيه! چقدر آدمهايي که مادر دارندخوشبختن! مادري که اگه تب کني تا خود صبح بالاي سرت وايسته وپرستاريت رو کنه! مادري که نگرانت بشه، مواظبت باشه ودعاي خيرش هميشه پشت سرت باشه!

نميدونم چقدر توي بي وزنيه اون خواب دست وپازدم! نميدونم چقدر گذشت که بالاخره سنگيني بيداري توي وجودم ريخت ومن يادم اومدکه چقدر بدنم دردميکنه! چشمام رو با درد وسوزش باز کردم. روي تخت خوابم بودم و روي عسليه کنار تخت انواع شربت وقرص وحتي چندتا سرنگ خالي هم بود. تمام بدنم درد ميکرد وهرحرکتم به منزله ي جون کندن بود! پاهام توي باند بود.معلوم بود که شيشه خورده هاي اون شب کارخودش رو کرده!

با هزار بدبختي ازجام بلند شدم و به اطراف نگاهي انداختم تا شايد اثري از وسايل آرزو پيدا کنم! ميدونستم که به جز اون هيچ کس ديگه اي توي اين دنيا نيست که برام همچين کاري بکنه. ولي هيچ چيزي که خبر اومدن آرزو رو بده توي اتاق پيدا نکردم.

دراتاق رو باز کردم و به بيرون سرک کشيدم.صداي تلوزيون مي اومد پس کسي خونه بود. از اتاق اومدم بيرون و ايليا رو طبق معمول جلوي تلوزيون ديدم. با ديدنش دوباره تمام اتفاقات بد گذشته به ذهن خاليم هجوم آورد. بودن اينکه برگرده ونگاهم کنه گفت: بهتري؟

جوابش رو ندادم و آروم آروم رفتم سمت آشپزخونه. همه چيز مرتب سرجاش بود.معلوم بودکه آرزو آشپزخونه رو هم تميز کرده بود. پرسيدم: رفت؟

بازهم بدون اينکه نگاهم کنه با صدايي که بي تفاوتي ازش ميباريد ومعلوم بودکه اصلا مايل به ادامه ي اين مکالمه نيست گفت: کي؟

ـ آرزو!

ـ مگه اومده بود اينجا؟

ـ پس کي اينجارو مرتب کرده؟

صداي پوزخندش رو از اون فاصله شنيدم ولي نميتونستم بفهمم که به چي ميخنده. وقتي ديدم جوابي براي سوالم نداره بااينکه خيلي ضعف داشتم ولي برگشتم سمت اتاق.روي تخت دراز کشيدمو با گوشيم زنگ زدم به آرزو:بله؟

ـ سلام!

ـ نهال؟؟؟؟ خودتي؟ کجايي تو؟

ـ تو کجايي؟

ـ من که هستم! تو پيدات نيست چند روزه! حالت خوبه؟

ـ بهترم! چرااينقدر زود رفتي؟

ـ کجا؟

ـ از خونم ديگه! ميگم چرااينقدر زود برگشتي؟ صبر ميکردي بيدارشم!

ـ حالت خوبه؟؟؟ منکه اصلا چند هفته است اونجانيومدم!

هنگ کردم! پس کي اينجا بوده؟ کي خونه رومرتب کرده؟ کي از من پرستاري ميکرده؟ کي؟؟؟

ـ الو؟ کجايي نهال؟

ـ هان...! هستم!

ـ چي شد؟

ـ هيچ...هيچي!

ـ حالت خوبه؟

ـ آره!

ـ مطمئن؟

ـ آره خوبم!!!

ـ چه خبر از ايليا؟

ـ مثل هميشه!

ـ ميخواي بيام پيشت؟

ـ نه! نه نميخواد! کار نداري؟

ـ نه! مراقب خودت باش!

گوشي رو پرت کردم روي تخت وبه اين فکر کردم که واقعا ايليا تموم اين کار هارو کرده؟ نگاهي به سرنگ هاي خاليه کنار تخت انداختم.ايليا پزشک بود، پس ميدونست چه جوري آمپول هم بزنه! ديگه داشتم يقين پيدا ميکردم که حودش ازمن پرستاري ميکرده!

ولي اين کارش چه معني داره؟ وقتي با وقاحت تمام جلوي من با کس ديگه اي حرف ميزنه، وقتي حتي اجازه ي يه توضيح ساده رو به من نميده، وقتي تمام تلاش من رو براي نزديک شدن به اون ميبينه وبي تفاوت ميگذره اين کارش چه معني داره؟ چرا با دست پس ميزنه وباپا پيش ميکشه؟؟؟ چرا ايليا با من اين کارو ميکرد؟؟؟

ساعت ها به اين موضوع فکرکردم! به اعتمادي که ديگه هيچ کدوممون نسبت به هم نداريم! به قلبم که تيکه تيکه شده بود وديگه هيچ راهي واسه سرهم کردنش وجود نداشت! زندگيم مزخرف وتکراري شده بود.با يه درد گنده روي دلم که تقريبا هيچ چيزي تسکينش نميداد!

دلم نميخواست ايليا رو ببينم بخاطر همين با اينکه حسابي ضعف داشتم از اتاق بيرون نرفته بودم وبا بيحالي روي تخت دراز کشيده بود. وقتي آرزو رو توي چهار چوب در ديدم جاخوردم!

ـ تو اينجا چي کار ميکني؟

ـ جديد واسه اومدنم به اينجا بايد دليل داشته باشم؟؟؟

ـ چه جوري درو باز کردي؟

ـ فکر کنم يه نفر ديگه هم توي اين خونه هستا!!!

ـ گفتم که نميخواد بياي!

ـ مگه به حرف توِ؟ دختر تو چرا اينقدر رنگ روت پريده؟پات چي شده؟

ـ هيچي!

ـ چيزي خوردي؟

ـ اگه دوباره قراره منوببندي به غذا آره!

ـ پس نخوردي! چيزي تو يخچالت پيدا ميشه يانه؟

ـ صد دفعه بهت گفتم دلم نميخواد خلوتش رو بهم بريزي!

ـ چه جوري يه دفعه يهو شده صد دفعه؟ بعدشم خلوت اون بخور توسرش! تو بايد غذا بخوري جون بگيري دختر!!! ريخت خودتو توي آيينه ببيني وحشت ميکني!

بدون توجه به اعتراض من از اتاق رفت بيرون وچند دقيقه بعد با يه نيمرو برگشت. برام لقمه درست کردو داد دستم. بخاطر ضعفي که داشتم همه رو تا ته خوردم!

غذا که تموم شد آرزو باخنده گفت: حالا کي غذا خورده بود؟؟؟

ـ مامانت خوبه؟

ـ آره! ازم خسته شده ميخواد شوهرم بده!

ـ جدي؟ باکي؟

ـ يه پسري هست توي شرکتمون، اسمش عليه! يه مدته خيلي به پروپام ميپيچه! ديروزم زنگيده بود با مامان حرف زده بود! قرار خواستگاري هم گذاشتند!

ـ خوبه !

ـ کجاش خوبه؟

ـ يعني نميخواي ازدواج کني؟؟؟

ـ نه!

ـ چرا؟

ـ ميترسم..

ـ از چي؟

ـ ولش کن!

ـ نکنه بخاطر منه؟

ـ خوب اوضاع تورو که ميبينم، يکم ميترسم!

ـ وضعيت من خيلي با تو فرق داره آرزو! اگه پسر خوبيه شانستو از دست نده!

ـ تو چي کار کردي؟؟؟

ـ هي..هيچي!

ـ چيزي شده نهال؟ اين قرصا وآمپولا براي کيه؟

ـ مهم نيست!

ـ چي شده که من نميدونم!

ـ فقط همينو بدون که هر اميديم داشتم نا اميد شد!

ـ چرا؟ چي شده؟ بگو ديگه!!!

ـ ايليا...فک...فکر کنم...داره...زن ميگيره!

ـ چــــــــــــــــــــــــ ــي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ـ هيس! آروم!

ـ اون داره چي کار ميکنه؟

بغضم رو قورت دادمو گفتم: داشت تلفني با يه زن حرف ميزد!

ـ زن؟؟؟ آخه چرا؟؟

ـ اصن ولش کن! راجع به يه چيز ديگه حرف بزنيم! دلم نميخواد يادم بياد!

ـ سرت چي شده؟

دستي به پيشونيم که با برخورد به ديوار کبود شده بود کشيدم وگفتم:وقتي اونجوري ديدمش حالم بد شد! سرگيجه گرفتم، رفتم توي ديوار!نميدونم چند روز کلا تو اغما بودم! اينارم ايليا بهم زده! وبه آمپولاي روي عسلي اشاره کردم.

ـ واه! با يکي ديگه حرف ميزنه بعد مياد از تو پرستاري ميکنه؟ خله؟

ـ فعلا که داره با اينکاراش منو خل ميکنه!

ـ ميخواي چي کار کني؟؟؟

ـ شايد...شياد ازش طلاق بگيرم!

ـ ميفهمي داري چي ميگي؟؟؟

ـ بهتر از اينکه عذاب بکشم! بهتر از اينکه جلوي من با دوست دخترش يا هرخري که هست لاس بزنه!

ـ خوب فکر کن نهال! اگه طلاق بگيري وضعيتت خيلي بد ميشه! اصن چرا سعي نميکني بهش نزديک بشي؟

ـ چرا فکر ميکني سعي نکردم؟ همون شب که اون اتفاق افتاد براش غذا پخته بودم! ميخوستم باهاش حرف بزنم! ميخواستم بگم منو ببخشه! ولي اون.....

ـ پسره ي احمق!

ـ نميدونم چي کار کنم! دارم ديونه ميشم!

ـ ميخواي چند روز بياي خونه ي ما؟ به نظرم يکم از اين محيط دور باشي برات بهتره!

ـ نه! نميخوام مزاحمت بشم!

ـ مزاحم نيستي ديوونه! منم از تنهايي درميام!

ـ شايد...شايد نزاره!

به زور آرزو وسايلم رو جمع کردم و باهاش از اتاق اومدم بيرون.ايليا طبق معمول جلوي تلوزيون بود وبي هدف کانال ها رو بالا وپايين ميکرد. سرو صدامون رو که شنيد گردن کشيد و وقتي ديد شال وکلاه کردم اخماش رو کشيد توي هم وگفت: کجا؟

آرزو نزاشت من جواب بدم وبا غرور خاص خودش گفت: داره مياد خونه ي ما!

ـ نهال هيچ جا نميره!

ـ مگه دست توِ؟ بمونه اينجا که بيشتر از اين آب بره؟ بعد دست من وگرفت وکشيد سمت در! ايليا از جاش پريد و جلوي در وايستاد. درحالي که يه دستش رو به چهار چوب تيکه ميداد گفت: شما هرجا دوست داري برو! ولي نهال حق نداره پاشو از دراين خونه بزاره بيرون!

ميدونستم که مرغش يه پپا داره! ميدونستم اگه نخواد بزاره من برم نميزاره! آرزو خواست دوباره اعتراض کنه که با ته مونده ي انرژيم دستشو فشار دادم و اون هم ساکت شد.دلم نميخواست بيشتر از اين باايليا بحث کنه! آرزو با نفرت به صورت ايليا نگاه کردو بعد گفت: فقط واي به حالت اگه بيشتر از اين عذابش بدي!

ايليا پوزخندي زد واز جلوي در رفت کنار. آرزو بغلم کرد وگفت: مراقب خودت باش!

سري تکون دادم وبا چشمام بدرقه اش کردم. آرزو که در رو بست هونجوري لنگ لنگون برگشتم توي اتاق. خواستم در رو ببندم که صداي ايليا بلند شد: اين دختره ديگه حق نداره بياد اينجا! خيلي عالي بود! داشت همه جور اميدم رو به اين زندگي ازم ميگرفت! داشت منو توي اين خونه زنده به گور ميکرد! حرف نزدن من، نگفتن گذشته اي که خودش نميخواست بشنوه اين تقاص براش زياد بود!!! زياد بود که بعد از اين همه سختي حالا وضعم بدتر بشه! خدايا، خودت شاهدي که من دروغي بهش نگفتم! خودت شاهدي که من نميخواستم! اون خودش اصرار داشت به شروع اين بازي! حالا چرا؟؟؟چرا من بايد مستحق چنين چيزي مي بودم؟؟؟

خسته بودم. حتي ناي گريه کردن هم نداشتم. روي تخت دراز کشيدم وداستان هميشگي کابوس ها شروع شد. نصفه شب بود که از خواب پريدم. خواب بابا رو ديده بودم که بهم التماس ميکرد برگردم خونه! خواب خيلي بدي بود! چهره ي تکيده ي بابا حسابي دلم رو ميلرزوند. کاش از اون خونه فرار نکرده بودم! حداقلش اين بود که الان اينجوري سرخورده نميشدم. توي همين فکرا بودم که صداي در اومد. اون موقعه ي شب کي ميتونست باشه؟

از جام بلند شدم و با احتياط به بيرون نگاه کردم.ايليا که تازه وارد خونه شده بود مثل هميشه روي مبل ولو شد. مدل راه رفتنش يه جوري بود! انگار داشت تلو تلو ميخورد! سابقه نداشت که اين موقعه ي شب جايي بره! انگار حضورم رو فهميد که گفت: آب!

صداش مثل هميشه نبود. دورگه شده بود ويکم هم خشونت توش قاطي بود. از اون گذشته توي اين مدت هيچ وقت نشده بود که از من چيزي بخواد! حالا اينکه ازم طلب آب مي کرد يکم عجيب بود!

با احتياط راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم و برقش رو روشن کردم که دوباره گفت: خاموش کن!

چراغ رو خاموش کردم و با ترديد بهش نگاه کردم. چشماش دوتا کاسه خون بود! صورتش توي نور کمي که از بيرون خونه مي اومد سايه افتاده بود ويکم ترسناکش کرده بود.يه ليوان آب براش ريختم و گذاشتم جلوش روي ميز. پاش رو به طرز بدي وبا استرس تکون تکون ميداد. وضعيتش غير عادي بود!

لبم رو خيس کردم و آروم پرسيدم: حالت خوبه؟؟؟

با پوزخنده وحشيانه اي گفت: به تو ربطي نداره!

يه قدم عقب رفتم. واقعا داشت منو ميترسوند! خواستم برگردم به اتاق که صداش اومد: هنوز بهت اجازه ندادم که بري!

بوي خاصي توي خونه پيچيده بود. بويي که شبيه بوي الکل بود! ديگه مطمئن شده بودم که ايليا يه چيزي خورده! حرکاتش کاملا غير عادي بود. با تته پته گفتم: تو...تو حالت خوب...خوب نيست!

با داد گفت: من از هميشه بهترم!

صداي بلندش بند دلم رو پاره کرد! توي اون تاريکي شب از ترس تمام بدنم ميلرزيد! ميدونستم که اگه بيشتر از اين اينجا وايستم يه بلايي سرم مياره! وقتي ليوان آب رو برداشت وسرکشيد ، من با حداکثر سرعتم دويدم توي اتاق!خواستم درو ببندم وقفل کنم که پاش رو گذاشت لاي در! صداي فريادش بلند شد: باز کن درو! همونجوري که سعي مي کردم دربرابر زور زيادش مقاومت کنم با ناله گفتم: تورو خدا ايليا! ...تو الان حالت خوب نيست!

وجواب من هل محکمي بود که به در داد وباعث شد منو در دوتايي باهم بريم توي ديوار!کتفم خيلي بد خورده بود به ديوارو به ذوق ذوق افتاد.چشمام رو از درد بستم ودستم رو روي کتفم فشار دادم که بازو توي مشت ايليا گير افتاد.با وحشت چشمامو باز کردم و نگاهش کردم. چشماي سبزش توي اون درياي خون برق ميزد. ولي برقش هيچ آرامشي بهم نميداد وبدتر ترسم رو بيشتر ميکرد. از لاي دندون هايي که بهم فشار مي داد گفت: کجا فرار ميکني؟

بغضم با ديدنش توي اون وضعيت ترکيد وبا هق هق گفتم: ايليا...تورو خدا!

با خشونت دستش روگذاشت روي لبمو گفت: ساکت! نميخوام يه کلمه بشنوم! بعد منو کشيد وانداخت روي تخت! کتفم بخاطر برخورد با تخت تيرکشيد وناله ام بلند شد. پوزخند عصبي زد وگفت: چيه؟ چراناله ميکني؟

ـ ايليا...خواهش ميکنم...

ـ تو زن مني لعنتي ميفهمي؟؟؟؟

ـ تو...تو الان حالت ....

ـ هي اين جمله رو تکرار نکن! من حالم خيلي هم خوبه!

ـ تو....تو ...مشروب خوردي!....ايليا....

ـ مگه نگفتم چيزي نشنوم؟؟؟

کنارم روي تخت دراز کشيد وگفت: فکر کنم زنا درقبال مردشون يه وظايفي دارند مگه نه؟؟؟

ـ ايليا...خواهش.... .با حمله اش به طرفم جمله ام ناتموم موند! ترس توي تک تک سلول هام بيداد ميکرد! دلم ميخواست داد بزنم! ميخواستم جيغ بکشم ولي لب هاي ايليا که لاي لب هام قفل شده بود مانع ميشد.

ايليا تب داشت! تب خواستن! تب نياز ولي من آماده نبودم براي پذيرشش! اون اوج ميگرفت ومن سقوط ميکردم! اون بالا ميرفت ومن پايين مي افتادم! اون نياز داشت وبدون اينکه من کاري کنم نيازش رو رفع مي کردم واز دست من هم هيچ کاري به جز گريه والتماس برنمي اومد! ولي اون توي حالت عادي نبود! التماسام جري ترش ميکرد! هواي هوس بدجوري کورش کرده بود!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






+ نوشته شده در چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:,ساعت 8:35 توسط پوریا |
مطالب پيشين
» فیلم مبتذل موبایلی از یک دختر که پسری را تکان داد +
» جزای عشق/قسمت اخر
» جزای عشق10
» جزای عشق9
» جزای عشق8
» جزای عشق7
» رمان تک عشق/قسمت اخر
» رمان تک عشق20
» رمان تک عشق19
» رمان تک عشق18
» رمان تک عشق17
» رمان تک عشق16
» رمان تک عشق15
» رمان تک عشق14
» رمان تک عشق13
» رمان تک عشق12
» رمان تک عشق11
» رمان تک عشق10
» رمان تک عشق9
» رمان تک عشق8





پيوندها


جی پی اس موتور جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اس ام اس داستان و آدرس eyyjounam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

پيوندهاي روزانه

ساختن وبلاگ
شماره پیمان کارها
حمل ته لنجی با ضمانت از دبی
خرید از چین
قلاده اموزشی ضد پارس سگ
الوقلیون

 

فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

طراح قالب

Power By:LoxBlog.Com & NazTarin.Com